کتاب مروارید سیاه
عبدو، بهرسم پدر، سر دو خواهر کوچکِ خود را بوسید، دستمال نهارش را از مادرش گرفت و راهی دریا شد. عصر، صید مروارید به پایان رسید. لنج در نزدیکیِ ساحل لنگر انداخت و همگی به ساحل آمدند. عبدو در کنار دیگران برای یافتن مروارید، مشغول شکافتن صدفها شد. بعد شکافتن چند صدف، صدفی مشتِ او را پر کرد که قلبِ او را به تپش انداخت. پیشتر وصفِ این صدف را شنیده بود. آنچه در مشت داشت، با آنچه از وصفِ صدفِ لب سیاه شنیده بود، مطابق بود؛ همان صدفی که ممکن بود از مروارید سیاه باردار باشد؛ نادرترین و گرانبهاترین دُرّی که ممکن بود یک صیادِ مروارید در زندگانیاش صید نماید. عبدو سرش را بالا گرفت، اطرافیانش همه مشغول شکافتن صدف بودند. ناخدا بدران آن سویتر، نزدیک به دریا، زیر سایهبانِ مخصوصش در حال قلیان کشیدن بود و در کنارش سعدون در حال شکافتن صدف.
- مشخصات محصول
- نظرات







هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر