کتاب پالایشگاه آبادان حامی شهر جنگی | جلد سوم
ناگهان محشری بر پا شد، در کسری از ثانیه صدای وحشتناک شکسته شدن دیوار صوتی و انفجارهای پیاپی با هم درآمیختند.
موج انفجار من و عَبِد را از زمین جاکن کرد و هر کدام از ما را به سمتی پرتاب نمود، فقط این را درک کردم که در هوا شناور هستم، لحظهای بعد در فاصله 10 متری از محل قبلی که ایستاده بودم دمَرو و با صورت بر روی گِلهای آنطرفتر افتادم.
چند ثانیهای کاملاً گیج بودم و نمیدانستم کجا هستم و چه اتفاقی برایم افتاده.
دقیقهای بعد حالم بهتر شد. ابتدا فکر کردم که کور شدهام چون آنقدر گِل در چشمانم رفته بود که هیچ جا را نمیدیدم، ولی بعد که دست به صورتم کشیدم متوجه شدم که خدا را شکر چشمانم سالم هستند. از جایم بلند شدم و عَبِد را دیدم که مثل خود من ولی طاقباز آنطرفتر روی گِلها افتاده و هیچ حرکتی نمیکند، به تصور اینکه شهید شده خودم را به او رساندم چشمانش باز بود و به نقطهای در آسمان خیره مانده بود، چند بار گفتم: « عَبِد، عَبِد تِکون بخور حالت خوبه؟ ترکش خوردی؟ زخمی شدی؟»
جوابم را نداد، تکانش دادم و با فریاد و گریه گفتم: «عَبِد بلند شو، عَبِد بلند شو»
(بخشی از کتاب، صفحه 68)
- مشخصات محصول
- نظرات







هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر